فج حیوه
فرهنگ فارسی
جمله سازی با فج حیوه
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد آب حیوه از غدیر جوئی در بر
جانا حیوه من زلب می پرست تست بندم بپا مبند که جانم بدست تست
باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت
اسکندری تو لیک ز آب حیوه دور می خضر کش در این ظلماتست رهبری
ظلمات نیست ساحت کاشان و، شد عیان؛ آبی که شد حیوه ابد خضر را کفیل
به بزمگاه صبوحی کنان مجلس خاص حیوه نحش بود جام می به حکم خواص