کینه گه

لغت نامه دهخدا

کینه گه. [ ن َ / ن ِ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) کینه گاه. میدان جنگ. رزمگاه. عرصه کارزار:
به پیش نیاکانْت بسته کمر
به هر کینه گه با یکی کینه ور.فردوسی.زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشرد بر کینه گه پای خویش.فردوسی.همه نامداران شمشیرزن
بر این کینه گه بر شدیم انجمن.فردوسی.خنک آنکه بر کینه گه کشته شد
نه از ننگ ترکان سرش گشته شد.فردوسی.و رجوع به کینه گاه شود.

فرهنگ فارسی

کینه گاه ٠ میدان جنگ ٠ رزمگاه ٠ عرص. کارزار ٠

جمله سازی با کینه گه

💡 نهادند پیمان که از هر دو روی به یاری نیاید کسی کینه‌جوی

💡 بیامد دمان تا به قلب سپاه ز لشکر بر طوس شد کینه خواه

💡 آماستری زنی بی‌اندازه نیرومند، کینه‌توز و با نفوذ بود.

💡 همانا چنان است از اختر پدید که از رومیان کینه باید کشید

💡 ندانم همی زین بتر روزگار کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر

💡 ز دستش آنچه ناید انتقام است که تیغ کینه اش عالم نیام است