لغت نامه دهخدا
سگالش کردن. [ س ِ ل ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) رأی زدن. مشورت کردن: او مردی با عقل است و با من دوست، بامداد بروم و با او سگالش کنم تا چه صواب بیند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). او را وزیری بود دانا از آن پدرش بر وی سگالش کرد که خود را دیوانه سازد و باهم میعادها نهادند. ( مجمل التواریخ والقصص ).
با سنایی همه عتاب مکن
با خراباتیان سگال مکن.سنایی ( از رشیدی ). || اندیشیدن:
مخالفی که سگالش کند به کینه او
جهان فسوس کند روز و شب بر او مسکین.فرخی.