لغت نامه دهخدا
رستخیز کردن. [ رَ ت َ / رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فریاد و داد کردن. هنگامه کردن:
همی بود زینگونه او اشک ریز
همی کرد بر خویشتن رستخیز.شمسی ( یوسف و زلیخا ).و رجوع به رستخیز برآوردن و رستخیز برانگیختن و رستخیز شود.
رستخیز کردن. [ رَ ت َ / رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فریاد و داد کردن. هنگامه کردن:
همی بود زینگونه او اشک ریز
همی کرد بر خویشتن رستخیز.شمسی ( یوسف و زلیخا ).و رجوع به رستخیز برآوردن و رستخیز برانگیختن و رستخیز شود.
فریاد و داد کردن هنگامه کردن
💡 به هنگام کردن ز دشمن گریز به از کشتن و جستن رستخیز