من سبک دل رادرین ره هست سربار گران بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
چون به بندند از این دار فنا بار رحیل وقت آسودگی و راحت درویشان است
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
برگ راحت مطلب میوه مقصود مجوی برگ بی برگی و میوه غم و بار است در او
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان امان و راحت کردند ازین جهان بدرود