دل بهم خوردن

لغت نامه دهخدا

دل بهم خوردن. [ دِ ب ِ هََ خوَر / خُر دَ ] ( مص مرکب ) حال تهوع پیدا کردن. ( فرهنگ عوام ). تهوع. استفراغ. اشکوفه افتادن.

فرهنگ فارسی

حال تهوع پیدا کردن.

جمله سازی با دل بهم خوردن

من از دل این غار و تو از قله آن قاف از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
سیرت و سان دلم بود بطفلی غم دوست پیرم و دل بهمان سیرت و سانست که بود
کلیم دل بهمین قرب بیوصال منه چه شد که در پس دیوار گلستانی هست
محرم شدم بعشق و جهان شد مرا حرم لبّیک عاشقی زدم از جان و دل بهم.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
غلام
غلام
سرشک
سرشک
اولدوز
اولدوز
خیر
خیر