جسم صافی. [ ج ِ م ِ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) آن است که بینائی آنرا دریابد نه از جهت ضوء و روشنی آن جسم صافی بلکه از جهت روشنی دیگر و این از آن است که بصر چیزهای رنگین را به ضوء خورشید دریابد. ( از مصنفات بابا افضل ج 2 ص 31 ).
فرهنگ فارسی
آنست که بینائی آنرا دریابد نه از جهت ضوئ و روشنی آن جسم صافی بلکه از جهت روشنی دیگر و این از آن است که بصر چیزهای رنگین را بضوئ خورشید دریابد.
جمله سازی با جسم صافی
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش حجاب جسم و جان بردار از پیش
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود اضطراب آب را در سینه گوهر ببین