بی کار کردن
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بی کار کردن
وی دیده ببار اشک خونین بی کار چه ماندهای تو، باری؟
در حساب حسن تو بی کار شد راست چون دست اشل انگشت عد
بی کار دلا به کارفرما نرسی اینجا نکنی کار بدانجا نرسی
گرچه در خانه خفتهام بی کار به تو مشغول و با تو همراهم
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش بر تو بی کاری بود چون جانکنش