بی کار کردن

لغت نامه دهخدا

بی کار کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) عزل کردن. معزول کردن. ( از یادداشت مؤلف ). از کار برداشتن. از عمل پیاده کردن.

فرهنگ فارسی

عزل کردن. معزول کردن. از کار برداشتن. از عمل پیاده کردن.

جمله سازی با بی کار کردن

وی دیده ببار اشک خونین بی کار چه مانده‌ای تو، باری؟
در حساب حسن تو بی کار شد راست چون دست اشل انگشت عد
بی کار دلا به کارفرما نرسی اینجا نکنی کار بدانجا نرسی
گرچه در خانه خفته‌ام بی کار به تو مشغول و با تو همراهم
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فارغ التحصیل
فارغ التحصیل
محسن لرستانی
محسن لرستانی
سطح
سطح
معلق
معلق