بی علاجی

لغت نامه دهخدا

بی علاجی. [ ع ِ ] ( حامص مرکب ) بی درمانی. درمان ناپذیری. رجوع به علاج شود.

فرهنگ فارسی

بی درمانی. درمان ناپذیری.

جمله سازی با بی علاجی

چون در پی راه علاجی برای این مصایب کهنه و ریشه‌دار است، با اصناف و طبقات مردم به جربحث و مرافعه می‌پردازد، درجامعه جاهل و عقب مانده‌ای که منطق «به من چه» در آن حکومت می‌کند می‌کوشد از مردم عادی کوچه و بازار گرفته تا اعیان و وزراء را به جانب عمل فعال ارشاد کرده به وظیفه ملی و دینی و وجدانی آشنا سازد.
چون در پی راه علاجی برای این مصایب کهنه و ریشه‌دار است، با اصناف و طبقات مردم به جربحث و مرافعه می‌پردازد، درجامعه جاهل و عقب مانده‌ای که منطق «به من چه» در آن حکومت می‌کند می‌کوشد از مردم عادی کوچه و بازار گرفته تا اعیان و وزراء را به جانب عمل فعال ارشاد کرده به وظیفه ملی و دینی و وجدانی آشنا سازد.
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
طبیب من علاجی کن به هر حالی که می‌دانی که پیش چشم تو میرم کزین اندیشه بیمارم
بلند اقبال را گفتم به دردخود علاجی کن بگفتا دردم از عشق است و درمان رانمی خواهم
نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب چاره درد دلم را رو مده داروی صبر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
روزگار
روزگار
جذب
جذب
خنیاگر
خنیاگر
اعتبار
اعتبار