بی طهارتی

لغت نامه دهخدا

بی طهارتی. [ طَ رَ ] ( حامص مرکب ) ناپاکی. رجوع به طهارت شود:
ز بی طهارتی آنرا بمی غراره کنم.حافظ.

جمله سازی با بی طهارتی

طهارتی که نسازی به خون دل، می دان که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخرِ عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست، روی سوی قبله کند و بخسبد، کارهای دنیا راست کرده؛ و نعمتِ اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سرِ معاصی نشود. پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد، وی را از خواب و مرگ باکی نباشد.
دل را به آب زهد و ورع ده طهارتی کین باشد از کتاب هدایت نخست باب
مسح موزه: هرکه بر طهارتی تمام موزه پوشید، آنگاه حدث کرد، وی را شاید که بر موزه مسح کشد تا آنگاه که از وقت حدث سه شبانه روز بگذرد. و اگر مقیم باشد یک شبانروز، به پنج شرط.
از این حدیث چه کشته است حادث از حدسان طهارتی نتوان یافت جز بآب تجلی
شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
سلیقه
سلیقه
ظریف
ظریف
سلیطه
سلیطه
فاک
فاک