لغت نامه دهخدا
( بجوش آمدن ) بجوش آمدن. [ ب ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) ( از: ب + جوش + آمدن ) جوش آمدن. بحد جوشیدن رسیدن. رجوع به جوش آمدن شود. || بحرکت آمدن. طغیان کردن. جنبش آغاز کردن:
ز هر دو سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا بر آمد بجوش.فردوسی.باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.ناصرخسرو.بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید بجوش.مولوی. || آشفته شدن. خشمگین شدن:
گو نامبردار شد پرخروش
از آن گفت ها اندر آمد بجوش.فردوسی.و رجوع به جوش شود.