لغت نامه دهخدا
بامهابت. [ م َ ب َ ] ( ص مرکب ) که مهابت دارد. مهیب. باهیبت. و رجوع به مهابت شود.
بامهابت. [ م َ ب َ ] ( ص مرکب ) که مهابت دارد. مهیب. باهیبت. و رجوع به مهابت شود.
مهیب با هیبت
💡 یزدجرد به صورت زیبا بود، و جوانی بود گندمگون و پیوستهابرو و جعدموی و شیرینلبودندان و لطیفسخن و بامهابت، که هر او را دیدی از وی هیبت ملوک بر وی افتادی، و او نسیبترین ملوک عجم بود.
💡 پس چون ظهر شد، بيرون آمد جوانى كه نديده بودم نيكوروى تر از او و نه از او بامهابت تر و نه از او جليل القدرتر به نحوى كه ما سير نمى شديم از نظر كردن بهسوى او. پس نماز خواند با ايشان نماز ظهر را با دستهاى رها شده،مثل نماز اهل عراق يعنى چون اهل سنّت مكتف نبود. پس چون سلام نماز را داد، پدرم بر اوسلام كرد و حكايت نمود براى او قضيّه ما را.