مطارده

لغت نامه دهخدا

مطارده. [ م ُ رَ دَ ] ( ع مص ) مطاردة. مطاردت. بر یکدیگر حمله آوردن: و لشکر بر دو جانب آب سغد نزول کردند و جوانان لشکر بر سبیل مطارده کرّ و فرّی می نمودند. ( جهانگشای جوینی ) جوانان جنگجو از هر جانب یک یک در میدان آیند و بر سبیل مجادله و مطارده دستی بر هم اندازند. ( جهانگشای جوینی ). با پنج شش کس معدود که اسبان ایشان در زین بود. برنشست و مطارده و مجادله بسیار نمود. ( جهانگشای جوینی ).
- مطارده کردن؛ بر یکدیگرحمله کردن: قومی آنجا بگذاشته بود تا اگربر عقب لشکری برسد ساعتی مطارده کنند چندانکه میان او و خصم مابینی حاصل آید. ( جهانگشای جوینی ). و رجوع به مطاردت و مطاردة شود.

فرهنگ عمید

حمله کردن به یکدیگر.

جمله سازی با مطارده

هشتم: لزوم معرفت تقابل جبر و تفويض، تا معلوم گردد مطارده آنها تنها در اجتماع است،نه در ارتفاع، زيرا اين دو نقيض يكديگر نيست تا ارتفاع هر دو مانند اجتماع آنها ممتنع باشد. از اين رو ممكن است فعل انسان نه بر محور جبر باشد و نهبر مدار تفويض.

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میسترس
میسترس
فکر
فکر
زیبا
زیبا
ایده آل
ایده آل