قماشات

لغت نامه دهخدا

قماشات. [ ق ُ ] ( ع اِ ) ج ِ قماش: و در میان آنها قماشات پیرزنی دیدند. ( جهانگشای جوینی ).
مردم نبود صورت مردم حکمااند
دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

(اسم ) جمع قماش کالا مال التجاره: در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه.

جمله سازی با قماشات

کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا برده قماشات ما غارت سبحانیی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست سزدت گر جهت سود و زیان می‌لرزی
تا نهادند بر صوف قماشات خطا صد شکن از طرف کفر در اسلام افتاد
که کمخاهمی کرد تعریف خویش که بیشم بجاه از قماشات بیش
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جل جلاله
جل جلاله
ارور
ارور
مأوا
مأوا
گوز
گوز