لغت نامه دهخدا
شکن دار. [ ش ِ ک َ ] ( نف مرکب ) چین دار. ( ناظم الاطباء ). بانورد. نغاض. ( یادداشت مؤلف ): مُقَدَّع؛ چیز شکن دار. ( از منتهی الارب ).
شکن دار. [ ش ِ ک َ ] ( نف مرکب ) چین دار. ( ناظم الاطباء ). بانورد. نغاض. ( یادداشت مؤلف ): مُقَدَّع؛ چیز شکن دار. ( از منتهی الارب ).
💡 چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
💡 ور عهدشکن شد است زلفش تو چشم به حلقه و شکن دار