شفقی

لغت نامه دهخدا

شفقی. [ ش َ ف َ ] ( ص نسبی ) منسوب به شفق. سرخی شام و بامداد. || سرخ و گلگون. ( ناظم الاطباء ). سرخرنگ. ( آنندراج ):
قسم به ساقی کوثر که ازشراب گذشتم
ز باده شفقی همچو آفتاب گذشتم.صائب تبریزی ( از آنندراج ).
شفقی. [ ش َ ف َ ] ( ص نسبی ) منسوب به جد ابوبکر محمدبن سعیدبن شفق شفقی بغدادی. ( از لباب الانساب ).
شفقی. [ ش َ ف َ ] ( اِخ ) ابوبکر محمدبن سعیدبن شفق شفقی بغدادی. وی از موسی بن اسحاق انصاری روایت کرد و علی بن حسن بن مثنی عنبری استرآبادی و جز وی از او روایت دارند. ( از لباب الانساب ).

فرهنگ فارسی

منسوب به شفق سرخی شام و بامداد یا سرخ و گلگون.

جمله سازی با شفقی

💡 عارف این خانه کند تربیت جغد کجا جای همچون شفقی مرغ همایون‌فال است

💡 افروخت بخت تیره، ز اشک مدام ما چون داغ لاله، بی شفقی نیست شام ما

💡 نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست

💡 صبح و شفقی چند که ‌گل می‌کند اینجا رنگ همه رفته‌ست‌ کجا باخته باشند

💡 آن یک نفسی دارد و این یک شفقی این خون جگر باشد و آن آه سحر

💡 تا شد زگریه ام شفقی رنگ آسمان چون داغ لاله غوطه به خون زد ستاره ام