زشت روی

لغت نامه دهخدا

زشت روی. [ زِ ] ( ص مرکب ) زشت رو. بدروی. بدشکل. ( از ناظم الاطباء ). آنکه دارای چهره زشت باشد. زشت صورت. ( از فرهنگ فارسی معین ). قَمهَد. دَمامَه. طِنفِس. مُشَوَّه. دَمیم. زَکازِک. ( منتهی الارب ):
بدو گفت سیندخت کای زشت روی
سخن بشنو و پاسخش را بگوی.فردوسی.زآنکه با زشت روی دیبه و خز
گرچه خوبست خوب ننماید.ناصرخسرو.برآشفته شد شاه از آن زشت روی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی.نظامی.فقیهی دختری داشت به غایت زشت روی.
( گلستان ).
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشتگوی.سعدی ( بوستان ).دختری زشت روی و بدخو داشت
کز همه چیز جامه نیکو داشت.سعدی.گر تو را حق آفریده زشت رو
تو مشو هم زشت رو هم زشت خو.مولوی.رجوع به ماده بعد، زشت و دیگر ترکیبهای آن شود.

فرهنگ فارسی

( زشت رو ی ) ( صفت ) آنکه دارای چهره ای زشت باشد زشت صورت.

جمله سازی با زشت روی

💡 زمانه زشت روی خویش بنمود به تیغ رنج کشت ناز بدرود

💡 نگه کرد خسرو بدان زشت روی چو دیوی به سر بر فروهشته موی

💡 شور محشر در جهان پیدا شده زشت رویان جملگی زیبا شده

💡 شکر مر او را که نه ای زشت روی منت او را که نه ای ژاژ خای

💡 چو ثعبانش آلوده دندان به زهر گرو برده از زشت رویان شهر

💡 خواست یکی کور، زنی زشت روی کینه وری، طعنه زنی، زشت خوی