دشمنکامی. [ دُ م َ کا ] ( حامص مرکب ) خصومت و عداوت و بدخواهی و غرض. ( ناظم الاطباء ). || بر مراد دشمن شدن: آنچه صواب است بکنید تا دشمنکامی نباشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ). آرزوی ناممکن و محال پختن، نشان خامی و دشمنکامی باشد. ( مرزبان نامه ). نیش دشمنکامی را از نوش دوستکامی فراموش کرد. ( جهانگشای جوینی ). به کام دشمنم کردی نه نیکوست که بد کاریست دشمنکامی ای دوست.نظامی.گر دوستیی درین شمار است دشمنکامیش صدهزار است.نظامی.چون عیادت بهر دل آرامی است این عیادت نیست دشمنکامی است.مولوی.
فرهنگ فارسی
۱ - عمل و حالت دشمن کام بد بختی. ۲ - شماتت.
جمله سازی با دشمن کامی
چون دوستی تو اصل دشمن کامی ست این سوختن من از فراقت خامی ست
در عشق حلالی و حرامی نبود دشمن کامی و دوست کامی نبود
گفت دشمن کامی او این جسارتها نمود چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود
ای دوست منم اسیر دشمن کامی آخر به تو باز گردد این بدنامی
بر ما مپسند هجر و دشمن کامی کاخر به تو باز گردد این بدنامی
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی