دریغی

لغت نامه دهخدا

دریغی. [ دِ / دَ ] ( ص نسبی ) آنچه مایه دریغ و حسرت و دلهره و اسف و آه باشد:
این دریغی ها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است.مولوی.
دریغی. [دِ / دَ ] ( اِ ) دریغ. اسب ضعیف و نزار:
در دست بنده دریغی دو مانده اند
دل روز و شب بدست جو و کاهشان گرو.ظهیرالدین نصر سموری سنجری.برسمش چون بوسه دادم نام رخش روستم
زیر لب درچون دریغی سست و لاغر می برم.

فرهنگ فارسی

دریغ. اسب ضعیف و نزار

جمله سازی با دریغی

ولیکن بر جگر ناخورده تیغی نه هرگز درد دانی نه دریغی
حکم حکم اوست، فرمان نیز هم زو دریغی نیست تن، جان نیز هم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش اگر باشد شه و ورهست درویش
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
دولتم چون خشک میغی بود و بس حاصل از عمرم دریغی بود و بس