خیره رایی

لغت نامه دهخدا

خیره رایی. [رَ / رِ ] ( حامص مرکب ) استبداد. لجاجت:
چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بترزین چهار
یکی خیره رایی دگر بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی.اسدی.من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی هم از خیره رایی.قطران. || پریشان فکری. سست رایی:
سنگ در دست و مار بر سر سنگ
خیره رایی بود قیاس و درنگ.سعدی ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

استبداد لجاجت

جمله سازی با خیره رایی

یکی خیره رایی دوم بددلی سوم زفتی و چارمین کاهلی
زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
سنگ بر دست و مار سر بر سنگ خیره رایی بود قیاس و درنگ