خود تاب

لغت نامه دهخدا

خودتاب. [ خوَدْ / خُدْ ] ( نف مرکب ) بدور خود پیچ خورنده بی تاب دادن. آنچه بخود می پیچد بدون آنکه آنرا تاب دهند.

فرهنگ فارسی

بدور خود پیچ خورنده بی تاب دادن آنچه بخود می پیچد بدون آنکه آنرا تاب دهند.

جمله سازی با خود تاب

که با توست با او بد اندر نبرد نداری تو خود تاب مردان مرد
عنان عزم سوی مخلصان خود تابی شود ایاز تو از راه بندگی محمود
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم