حقو

لغت نامه دهخدا

حقو.[ ح َق ْوْ ] ( ع مص ) زدن بر تهیگاه. || دردمند شدن از تهیگاه. رسیدن چیزی به پهلو. || درد گرفتن شکم از خوردن گوشت. || ( اِ ) آبگاه. تهیگاه، و آن دو باشد. قطن. پهنه [ یعنی پنج مهره کمرگاه ]. صاحب ذخیره خوارزمشاهی گوید: سوم از مهره ها، مهره های کمرگاه است و به تازی آن جایگاه را قطن گویند و حقو گویند و عدد آن پنج است - انتهی. جایگاه ازار بستن. ( منتهی الارب ). جای ازار بستن از میان پهلو. جای بستن ازار. بستن گاه ازار. میان مردم وازار. و آنجا که بند ازار بود. ( مهذب الاسماء ). ازاریا جای ازار بستن از میان. ج، احق. احقاء، حقاء، حقی. || جای درشت و بلند از سیل. موضع درشت بلندشده از سیل. ج، حقاء. || جای پر از تیر. || دو کرانه پشته. ( از منتهی الارب ).
حقو. [ ح َق ْوْ ] ( اِخ ) نام آبی بدوازده میلی واقصه و بدانجا چاهی بعمق پنجاه قامت آدمی با آبی کم و غلیظ و بدانجا آثار ویران حوض و قصری است. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

نام آبی بدوازده میلی و اقصه و بدانجا چاهی بعمق پنجاه قامت آدمی با آبی کم و غلیظ و بدانجا آثارویران حوض و قصری است

جمله سازی با حقو

اين تعبير بيانگر اين واقعيت است كه اگر از ادامه گناه، خوددارى مى كردند و به راه حقو تـقـوا و پاكى باز مى گشتند گرفتار چنين عذابى نمى شدند و گذشته آنان بخشودهمى شد.
شب هنگام كه شهر كوفه در تاريكى فرو رفته بود، طارق و نجاشى كه تاب اجراى حقو عدالت حكومت مولاى متقيان عليه السلام را نداشتند، گريختند و در شام به معاويه پسرابوسفيان، حكمران سوريه كه پناهگاه مجرمين و خائنين بود پيوستند...
همچنين در موارد ديگرى كه اهداف مهمى مانند هدف مشورت در كار باشد، يا براى احقاق حقو تظلم صورت گيرد.