می رود روشنتر از دست کلیم زورق زرین تو در جوی سیم
ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست استخوان آن جوان در تن شکست
بنمود روی صورت صبح از کران شب چون جوی سیم بر طرف نیلگونسراب
دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟
چرا نستانی از هر یک جوی سیم که گرد آید تو را هر وقت گنجی
نهال گوی زر آورده بار از نارنج حدیقه کرده روان جوی سیم از انهار