تماشاکن

لغت نامه دهخدا

تماشاکن. [ ت َ ک ُ ] ( نف مرکب ) تماشاکننده. تماشاچی. نظرباز. ج، تماشاکنان:
چو در محاوره آید زبان شیرینش
کجا شدند تماشاکنان شیرین کار.سعدی ( دیوان چ مصفا ص 703 ).ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی.سعدی.تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.سعدی.شاید آن روی اگر سبیل کنند
به تماشاکنان حیرانش.سعدی.رجوع به تماشا و دیگرترکیبهای آن و تماشاکنان شود.

جمله سازی با تماشاکن

دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی
گهی در باغها بخرام و خوبان را تماشاکن گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن
فیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغ بارها از بال بلبل دسته گل بسته اند