ترست

لغت نامه دهخدا

ترست. [ ت ِ رِ ] ( اِ ) یک نوع اندازه ای. ( از ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ). || عدد سیصد. ( ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ) ( شعوری ج 1 ورق 297 ب ). || نورد جولاهگان. ( ناظم الاطباء ).
ترسة.[ ت ِ رَ س َ ] ( ع اِ ) ج ِ تُرْس، بمعنی سپر. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از المنجد ) ( از اقرب الموارد ).
ترسة. [ ت ِ س َ ] ( ع اِ ) لاک پشت. ( دزی ج 1 ص 144 ). || نوعی ماهی پهن و شبیه سپر که کروکودیلهای کوچک را میخورد. ( دزی ایضاً ).

فرهنگ فارسی

یکنوع اندازه ای. یا عدد سیصد.

جمله سازی با ترست

💡 صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست

💡 و چون اللّه سبحان چنين خدائى است و چون او پروردگار شما است، پس بايد تنها از اوبترسيد، و به انگيزه ترستان تنها او را بپرستيد.

💡 گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست

💡 کیوان، که از نجوم برفعت فزون ترست چون ارتفاع قدر تو بیند عجب کند

💡 زان سپس‌ کاو در خرد کافی ترست از هر مکین همت او در خرد عالی‌ترست از هر مکان

💡 هر چند خوبتر شود از بستن انگبین شیرین ترست از آن به سخن لب گشودنت