بیهوش دارو
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بیهوش دارو
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
ساقی مستان که هوش می پرستان می برد گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست
شعله سرگرمی ما داغ دارد مهر را می شود بیهوش دارو خاک اگر بر سر کنیم
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
دوای کی و نوشداروی جم خطا رفت و بیهوش داروی غم