بی گمانی

لغت نامه دهخدا

بی گمانی. [ گ ُ / گ َ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی گمان. بی شکی و بی ظنی. ( ناظم الاطباء ). پاک از ریب و شک. اطمینان. یقن. یقین. ( یادداشت مؤلف ):
همه بی گمانی بدست آوریم
از آن به که ایدر درنگ آوریم.فردوسی.- بی گمانی کردن روان از چیزی؛ خالی کردن از آن:
وزان پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.فردوسی.و رجوع به گمان شود.

فرهنگ فارسی

بی شکی بدون ظن بودن سوئ ظن نداشتن

جمله سازی با بی گمانی

💡 مرا چشم دارید کاینک دمان رَسَم بی گمانی زمان تا زمان

💡 ز بد، بی گمانی گریزنده به همی با هزاران بلا زنده به

💡 همان به که ایدر نهانی شویم به جان کسی بی گمانی شویم

💡 دگر راه زفتی نماید دُشوخت که زفتی روان بی گمانی بسوخت

💡 در ره و کوچه ‌ ها کجا پائی بی گمانی بخانه باز آئی

💡 بدان بی گمانی اگر بی گمان در این صحفها کآمد از آسمان