بی وجه

لغت نامه دهخدا

بی وجه. [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل: و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه و ناصواب افتد. ( تاریخ رشیدی ). رجوع به وجه شود.

فرهنگ فارسی

که وجهی ندارد ٠ که محلی ندارد ٠

فرهنگستان زبان و ادب

{anhedral} [زمین شناسی] ویژگی بلوری که فاقد وجوه بلوری است متـ. بیگانه ریخت xenomorphic, allotriomorphic

جمله سازی با بی وجه

ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
برنج بازوی پر نفع کاسبان ضعیف بچین ابروی بی وجه خواجگان کبار
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
گر چه بی وجه بود عیب و ملامت کردن بی دلی را که بود آرزویت مستحبش
شاها وزرایی که امینان امیرند بی وجه مرا در پی خود چند دوانند
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ملکا
ملکا
ذکر یا حمید الفعال ذالمن
ذکر یا حمید الفعال ذالمن
مرسوله
مرسوله
جام
جام