انگشترین

لغت نامه دهخدا

انگشترین. [ اَ گ ُ ت َ ] ( اِ مرکب ) انگشتری. گویند که تا سلیمان فرمان یافت هیچ خلق بگور وی نرسیده مگر دو تن نام یکی عفان و آن دیگر بلوقیا بود و گویند این عفان بطلب انگشترین سلیمان علیه السلام شده بود. ( تاریخ بلعمی ). بدست زبا انگشتری بودزهر زیر نگین آن انگشترین او، آن انگشترین را بخایید و زهر بخورد. ( تاریخ بلعمی ). سلیمان علیه السلام همچنانکه به ایام پادشاهی بودی بر آنجا نهادند و آن انگشترین ملک همچنان به انگشت وی اندر چنانکه گفتی که زنده است. ( تاریخ بلعمی ). روشنایی روی یوسف به بازارها و دکانهای مصر چنان افتادی همچون نور آفتاب که به نگین انگشترین افتد. ( تاریخ بلعمی ). روی بمن کرد و گفت حدیث آن انگشترین چون بود. ( اسرارالتوحید ص 84 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - انگشتر انگشتری. ۳ - حلقهای که از لوازم آتشگاه است و در تشریفات بکار برند.

جمله سازی با انگشترین

سلیمان وش به مسند باز نه پشت ولی انگشترین کرده در انگشت
به عاشق زان دهان هنگام اعزاز سلیمان را دهد انگشترین باز
انگشترین بی نگین وز بهر آن انگشترین چندین هزار انگشت بین هر سو پدیدار آمده
تا بدید انگشترین لعل تو، خسرو، پدید دیده را آب از لب انگشترین آمد برون
که عالم بی تو گر خلد برین است مرا چون حلقهٔ انگشترین است
تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟ در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟