نیم دم

لغت نامه دهخدا

نیم دم. [ دَ ] ( اِ مرکب، ق مرکب ) لحظه ای.لختی. نفسی. لمحه ای. مهلتی به غایت اندک. زمانی بسیار کم:
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را.خاقانی.

فرهنگ فارسی

لحظه ای. لختی نفسی. لمحه ای. مهلتی بغایت اندک ٠ زمانی بسیار کم

جمله سازی با نیم دم

گاه گاهی که دمی نیم دمی همچو مسیح زندگانی اگرم هست همان نیم دم است
ز من گفته صبر کن نیم دم از آن روی چندین صبوری کراست
بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم با خور و با خواب نزید نیز هم
مکن حرف چه و چون خدمت بیچون غنیمت دان سعیدا از حیات باقیت گر نیم دم باشد
بسا رهرو که تا آخر قدم را نیفتد از حرارت نیم دم را
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
مرد باید که فکر یار از دل تا زید نیم دم برون ندهد