منهال

لغت نامه دهخدا

منهال. [ م ِ ] ( ع ص ) مرد بسیار به خشم آور. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || پشته بلند ریزان. || مرد بسیارعطا و نهایت در سخا. || ( اِ ) قبر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
منهال. [ م ُ ] ( ع ص ) فروریخته از خاک و ریگ و جز آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ریخته شده به روی پیمانه. ( ناظم الاطباء ).
منهال. [ م ِ ] ( اِخ ) ابن میمون عجلی. رئیس فرقه ای از مشبهه که به نام او به منهالیه مشهورند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

فرو ریخته از خاک و ریگ و جز آن ریخته شده به روی پیمانه.

جمله سازی با منهال

نه منهال جهد دونه صدومه دینال نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
چو این دید منهال خیره بماند خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
ز منهال عمرو این شنیدم خبر که از مکه ام بد یثرب سفر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ارور
ارور
اوشاخ
اوشاخ
علت
علت
سنی چوخ ایستیرم
سنی چوخ ایستیرم