مشغول دل

لغت نامه دهخدا

مشغول دل. [ م َ دِ ] ( ص مرکب ) مغموم. گرفته دل. که دل مشغولی دارد. نگران: گفتم چنین کنم و مشغول دل تر از آن گشتم که بودم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71 ). دیگر روز چون بدرگاه شدم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر میرفت و سلطان مشغول دل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232 ). روزی دو بار بار می داد بر رسم پدر که سخت مشغول دل بود و جای آن بود اما با قضای آمده تفکر و تأمل هیچ سودی ندارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553 ). و رجوع به دل مشغولی شود.

فرهنگ فارسی

مغموم گرفته دل

جمله سازی با مشغول دل

💡 و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم‌ میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار می‌نشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد.

💡 محال باشد فال و محال باشد زجر مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال