لغت نامه دهخدا
گریانی. [ گ ِرْ ] ( حامص ) گریان بودن. گریستن:
ز گریانی که هستم مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار.فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 161 ).
گریانی. [ گ ِرْ ] ( حامص ) گریان بودن. گریستن:
ز گریانی که هستم مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار.فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 161 ).
گریان بودن: زگریانی که هستم مرغ و ماهی همی گریند بر من همچو من زار. ( فرخی )
💡 همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
💡 ای برخ باغ، ز گریانی و از خندانی چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
💡 ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی همی گریند بر من همچو من زار
💡 پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
💡 شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
💡 من و مینای می و شمع، ز خونین جگری می نماییم به هم دیدهٔ گریانی چند