هم خانگی

لغت نامه دهخدا

هم خانگی. [ هََ ن َ / ن ِ ] ( حامص مرکب ) با یکدیگر در یک خانه بودن. در یک خانه سکونت جستن. همنشینی:
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را.نظامی روا دارد ازدوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی.سعدی. || دوستی:
با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی.نظامی.رجوع به هم خانه شود.

جمله سازی با هم خانگی

با تو هر کس را هوای دولت هم خانگی ست خانه را اول ز گرد هستی خود گو بروب
با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو از دوستان بیگانگی آن آشنا را می‌رسد
هر دم به دیده دگری خانه می کنی هم خانگی به مردم بیگانه می کنی
بیگانگی عافیتم ننگی بود اکنون به وی ام نسبت هم خانگی است
سرِ هم خانگی ام نیست نزاری با تو منم و دردِ دل و کنج غم و تنهایی
از کوی عقل بگذر و دیوانگی گزین با صورت حماقت هم خانگی گزین
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نسل
نسل
کوس
کوس
اوج
اوج
دودول
دودول