لغت نامه دهخدا
پریشان حالی. [ پ َ ] ( حامص مرکب ) اضطراب. بدحالی. بدبختی. تنگدستی. تبه روزگاری:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.سعدی.|| ملالت. دلتنگی.
پریشان حالی. [ پ َ ] ( حامص مرکب ) اضطراب. بدحالی. بدبختی. تنگدستی. تبه روزگاری:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.سعدی.|| ملالت. دلتنگی.
۱. بدحالی: دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی (سعدی: ۷۱ ).
۲. بدبختی.
۳. تنگدستی.
۱- بدحالی تنگدستی بدبختی. ۲- دلتنگی ملالت.
💡 دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس
💡 از کرم سوی پریشان حالی واعظ نگر تا چه دور افتاده از گفتار او کردارها
💡 گشودم نسخهٔ درد پریشان حالی خود را به خون دل زبان مانند برگ غنچه تر کردم
💡 دلم از جعد تو در عین پریشان حالی وان دو گیسوی چو جیم تو بدین معنی دال
💡 گر بپرسند از پریشان حالی ما روز حشر سر چو زلفت از خجالت زیر پا باید کشید