عرق کرده. [ ع َ رَ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آن که عرق از بدنش جاری شده باشد. خوی کرده. ( فرهنگ فارسی معین ). خوی آورده:
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست چون عارض گلگون عرق کرده یار.سعدی.نشست از خجالت عرق کرده روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی.سعدی.|| کنایه از اسبی باشد که او را به کثرت سواری چنان کرده باشند که از دوانیدن و تردد فرمودن بسیار، عرق بر بدن او ننشیند ونفسش تنگ نشود. ( برهان ). اسبی که او را به کثرت سواری چنان استعمال کرده باشند که از دوانیدن و تردد نمودن بسیار عرق بر بدنش ننشیند و نفسش تنگ نشود. ( آنندراج ).
خوی کرده، آن که عرق از پوست بدنش جاری شده.
( صفت ) ۱ - آن که عرق از بدنش جاری شده خوی کرده. ۲ - تربیت شده و آموخته در دو ( اسب ) اسبی که هر چند او را بدوانند عرق نکند و نفسش تنگ نگردد.
💡 رخت که همچو گل از تاب می عرق کرده هزار جامه جان را چو غنچه شق کرده
💡 پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
💡 آنی که با عذار تو گل کرده بحث لیک از خجلتی که دیده عرق کرده آن بحث
💡 در آتش و آبم ز دل و دیده چو دیدم کافروخته رخسار و عرق کرده جبین است
💡 ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
💡 از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را