تو آن خنبی که من دیدم ندیدی مرا خنبک مزن ای یار میرو
پر ز سر تا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
گوید او محبوس خنبست این تنم چون می اندر بزم خنبک میزنم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
کوزه پر از می کن و در کاسه ریز خیز مزن خنبک و خم برگشا