خردومند

لغت نامه دهخدا

خردومند. [ خ ِ رَ م َ] ( ص مرکب ) عاقل. زیرک. خردمند. صاحب هوش. صاحب عقل. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). بخرد. ذولُب. ذونُهْیة. فرزانه:
پیش آی کنون ای خردومند و سخن گوی
چون حجت پیش آید از حجت مخریش.فرالاوی یا خسروی.با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.رودکی.از من نپسندد خردومند گر از رطل
من بر گل و شمشاد کنون می نکشم شاد.لامعی.سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مر او راست سمند.شاه ناصر.

فرهنگ عمید

= خردمند

فرهنگ فارسی

خردمند، صاحب خرد، عاقل
( صفت ) ۱ - عاقل خداوند عقل. ۲ - با فهم با ادراک صاحب هوش.

جمله سازی با خردومند

سودمند است سمند ای خردومند ولیک سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند
با خردومند بی‌وفا بوَد این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
آراست
آراست
کافر همه را به کیش خود پندارد
کافر همه را به کیش خود پندارد
مأوا
مأوا
دانش آموز
دانش آموز