غرور اندیشهای تا کی خیال بندگی پختن تو در جیب آدمی داری که پروردهست شیطانش
خون کنی از نغمهام تا کی دل ای مرغ چمن؟ میتوانم کرد من هم ناله، اما در قفس!
بیچاره دل به درد تو تا کی بود صبور جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور
صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
ای صبا، جهدی کن و بگشا نقاب غنچه را تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است