جلیات

لغت نامه دهخدا

جلیات. [ ج ِ ]( اِخ ) جالوت. ( اقرب الموارد ). رجوع به جالوت شود.

فرهنگ فارسی

جالوت

جمله سازی با جلیات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات
عبادله بنزد مرد دانا بوند اهل تجلیات اسما
صد حیف ایدل که مرد دیدار نه‌ای واقف به تجلیات اسرار نه‌ای
این همه یک لحظه از اوقات اوست یک تجلی از تجلیات اوست
مشارق باز با شمس حقیقت تجلیات ذات آمد ز حضرت
اولین صبح از بروز و از ظهور آخرین صبح از تجلیات نور