کلمه تن در زبان فارسی به عنوان یک واژه چندمعنا شناخته میشود که در زمینههای مختلف به کار میرود. یکی از معانی اصلی این کلمه به بدن انسان اشاره دارد. در این معنا، تن به عنوان موجودیتی فیزیکی و مادی در نظر گرفته میشود که شامل اجزای مختلفی مانند دستها، پاها و سر است. همچنین، در ادبیات و شعر فارسی، این واژه میتواند به عنوان نمادی از حیات و زندگی به کار رود و به احساسات و عواطف انسانی مرتبط شود. علاوه بر این، این کلمه میتواند به معنای محتوای درونی یا روح نیز تعبیر شود، به طوری که اشاره به بعد معنوی انسان داشته باشد. در برخی مواقع، تن به مفهوم مکان یا فضایی مشخص نیز به کار میرود. در نهایت، این واژه به دلیل تنوع معانی و کاربردهایش در زبان فارسی، به یکی از کلمات جالب و مورد توجه در ادبیات و گفتار روزمره تبدیل شده است.
تن
لغت نامه دهخدا
تن. [ ت َ ] ( اِ ) بدن. ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ). جثه و اندام. ( آنندراج ). بدن و توش و جسد و اندام و قد و قامت. ( ناظم الاطباء ). اوستا، تنو ( جسم، بدن ). پهلوی، تن. هندی باستان، تنو. افغانی، تن. شغنی، تنا. گیلکی ویرنی و نطنزی،تان. سمنانی، تون. سنگسری و لاسگردی، تان. سرخه ای، تن. شهمیرزادی، تن. اشکاشمی و وخی، تانه. یودغا، تُنُه. ( حاشیه برهان چ معین )... لطیف، نازپرور، سیمین، آزاده، لاغر، زار، فرسوده، افسرده، خاکی، خوابناک از صفات و حصار، حریر،خار، رشته از تشبیهات اوست. ( آنندراج ):
چون جامه اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جامه ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.رودکی.کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا وتن تهم و نسبت کیانی.دقیقی.دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.آغاجی.می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.کسائی.تنی درست و هم قوت بادروزه فرا [ کذا ]
که به ز منت و بیغاره کوثر و تسنیم.کسائی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.میزبانی بخاری.گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.عماره ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.عماره ( ایضاً ).تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.عماره ( ایضاً ).وزین لشکر من فزون از شمار
بریده سران و تن افکنده خوار.فردوسی.تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان و کف افکنان.فردوسی.وز انسوی رستم چو شیر ژیان
بپوشید تن را به ببر بیان.فردوسی.تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.فردوسی.فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.فردوسی.سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
فرهنگ معین
( ~. ) [ فر. ] (اِ. ) درجة بلندی و کوتاهی صدا و آوازها، صدا، صوت، پرده (فره ).
( ~. ) [ فر. ] (اِ. ) ۱ - گوشت ماهی که به صورت فشرده کنسرو شود. ۲ - نوعی ماهی.
(تَ ) [ په. ] (اِ. ) ۱ - بدن. ۲ - جسم. ۳ - نفر، شخص.
فرهنگ عمید
۲. همزاد
۱. = تنیدن
۲. تننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): تارتن.
* تن دادن: (مصدر لازم ) [مجاز] = * تن دردادن
* تن دردادن: (مصدر لازم ) [مجاز] راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری.
* تن زدن: (مصدر لازم ) [مجاز]
١. خودداری کردن.
٢. شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن.
٣. به روی خود نیاوردن.
٤. [قدیمی] صبر، شکیب، و خاموشی گزیدن: چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵: ۸۶۸ )، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱: ۵۱ )، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامهٴ طفلانه نگیرد آرام (صائب: ۱۰۸۰ ).
* تن وتوش: [قدیمی]
۱. تاب وتوان.
۲. اندام و هیکل.
۱. تمام اندام و قدوقامت شخص، بدن، جسم.
۲. [مجاز] واحد شمارش انسان.
۱. [مجاز] کنسرو.
۲. (زیست شناسی ) نوعی ماهی بزرگ دریایی دوکی شکل، دارای استخوان و فلس، که بیشتر به صورت کنسرو مصرف می شود.
واحد اندازه گیری وزن، برابر با هزار کیلوگرم.
درجۀ بلندی و کوتاهی صدا و آواز، طرز، گفتار، لحن.
فرهنگ فارسی
بدن، جسم، تمام اندام وقدوقامت شخص، درجه بلندی وکوتاهی صداو آواز، لحن، طرزگفتار، مقیاس وزن، معادل هزارکیلوگرم
یکی از علامات مصدر فارسی است که بریش.: دستوری پیوندد و در آن بدو صورت است: الف - تن: گفتن رفتن شنفتن. ب - ستن: گریستن خواستن.
فیلسوف و مورخ منقد فرانسوی است. وی کوشیده است که آثار هنری و ادبی را مانند وقایع تاریخی با سه عامل نژاد و مکان و زمان تشریح کند و به عضویت فرهنگستان فرانسه نایل شد.
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
واحد جرم. تن بلند که در بریتانیا رایج است برابر با ۱,۰۱۶ کیلوگرم یا ۲,۲۴۰ پوند، و تن کوتاه، که در امریکا به کار می رود، برابر با ۹۰۷ کیلوگرم یا ۲,۰۰۰ پوند است. تن متریک برابر با ۱,۰۰۰ کیلوگرم یا ۲۲۰۵ پوند است.
ویکی واژه
تَن
تُن
ساختار مادی و شکل ظاهری جانوران بهویژه انسان؛ بدن؛ مقابل جان.
مقیاس وزن برابر ۱۰۰۰ کیلوگرم.
(صوت): درجه بلندی و کوتاهی صدا و آوازها، صدا، صوت، فون، پرده (فره).
بدن، پیکر، جسم.
نفر، شخص
گوشت ماهی که به صورت فشرده کنسرو شود.
نوعی ماهی.