حقن

لغت نامه دهخدا

حقن. [ ح َ ] ( ع مص ) حقنه کردن. ( منتهی الارب ). اماله کردن. ( اقرب الموارد ). || بازداشتن. نگاه داشتن. ( منتهی الارب ). واداشتن بول و خون از ریختن و شیر از وعاء. ( تاج المصادر بیهقی ). نگاه داشتن بول و مانند آن. بازداشتن و بند کردن چیزی را از خروج. ( کنز از غیاث ). واداشتن بول. ( زوزنی ). بازداشتن بول و خون از ریختن و شیر از وعاء یعنی مشک. ( دهار ). || حقن دم کسی؛ رهانیدن او را از مرگ و کشتن.از کشتن خلاص دادن: از سر ضرورت حقن دماء وصون ذماء بموادعت و مصالحت رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 416 ). || حقن لبن در سقاء؛ ریختن شیر دوشیده بر شیر خفته برای برآوردن مسکه. ( منتهی الارب ). شیر در مشک ریختن تا ماست شود و مسکه آن برآید.
حقن. [ ح ُ ق َ ] ( ع اِ ) ج ِ حقنه. ( مهذب الاسماء ): و من احتاج الی ان یجعل الحنظل فی شی من الحقن القاه فی طبیخ الحقنة صحیحا غیر مکسور. ( ابن البیطار ).

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع. ] (مص م. ) بازداشتن، نگاه - داشتن.

فرهنگ عمید

بازداشتن، نگه داشتن، حبس کردن.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - داخل کردن دوای مایعی را بوسیل. آلتی مخصوص از راه مقعد در روده ها بای روان کردن شکم بیمار اماله. ۲ - تزریق. جمع: حقن.

ویکی واژه

بازداشتن، نگاه - داشتن.

جمله سازی با حقن

هر دو حقند باطل از من و توست باطل از خبث این دل من و تست
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند
این خلق همه گیاه بستان حقند گر سرو صنوبرند ور سنبل و خس
مظهر حقند و پنهان چون حقند زانکه فارغ از دو عالم مطلقند
عالمی در موج او مستغرقند واندر استغراق او دور از حقند
بندگان در بندگی مستغرقند ظاهر اندر خلق و باطن باحقند