این کلمه دارای دو معنی اصلی و مهم است که هر کدام از آنها به جنبههای خاصی از رنگ و ظاهر اشیاء اشاره دارد. نخستین معنی، به رنگ سبز مایل به آبی اشاره دارد که به طور طبیعی بر اثر زنگزدگی مس یا دیگر فلزات ایجاد میشود. این رنگ، به دلیل اکسیداسیون مس، به وجود میآید و معمولاً در سطوحی که در معرض رطوبت و هوا قرار دارند، قابل مشاهده است. زنگاری به عنوان یک رنگ طبیعی، میتواند نماد فرسایش و گذر زمان باشد و در عین حال زیبایی خاصی به اشیاء میبخشد. دومین معنی کلمه زنگاری به معنای اشاره به هر چیزی است که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگزده باشد. این مفهوم میتواند شامل اشیاء مختلفی باشد که با گذشت زمان دچار تغییر رنگ و ظاهر شدهاند و به نوعی نشاندهنده تأثیرات محیطی و شرایط جوی بر روی آنها هستند. در هنر و طراحی، رنگ زنگاری به عنوان یک رنگ طبیعی و زیبا مورد استفاده قرار میگیرد و میتواند حس نوستالژی و تاریخ را در آثار هنری ایجاد کند. بنابراین، کلمه زنگاری نه تنها به یک رنگ خاص اشاره دارد، بلکه به ویژگیهای زیباییشناختی و تأثیرات محیطی نیز مرتبط است که در بسیاری از زمینههای هنری و معماری مورد توجه قرار میگیرد.
زنگاری
لغت نامه دهخدا
خلقانش کرد جامه ٔزنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.دقیقی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).غم او بر دل من پرده زنگاری بست
کس چه داند که برین پرده گذر کس را نی.خاقانی.که این زنگاری آیینه وش را
چو شانه بازنشناسم سر از پا.خاقانی. || سبزرنگ. ( ناظم الاطباء ). به رنگ زنگار. سبزرنگ. زنگارفام. ( فرهنگ فارسی معین ). به رنگ زنگار و امروز سبزه ٔتیره مایل به سیاهی را گویند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ):
یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری چهارم نامه مانی.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 109 ).و آنگه آن کیسه به کافور بینباری
درکشی سرش به ابریشم زنگاری.منوچهری ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).در باغ و راغ مفرش زنگاری
پرنقش زعفران و طبرخونست.ناصرخسرو.کار و کردار تو ای گنبدزنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمکاری.ناصرخسرو.که کرد این گنبد سیماب ارمد
بدین دیبای زنگاری مستر.ناصرخسرو.ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان.ناصرخسرو.دیوان من در این خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم.عطار.ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری.کمال اسماعیل.به گرد نقطه سرخت عذار سبزچنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری.سعدی.ز ابروی زنگاری کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان هرگز نبیند مشتری.سعدی.گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم.حافظ.لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.حافظ. || کولی. لولی. لوری. غربال بند. غربتی. غرشمال. زُطّ. چنیگانه. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || ( حامص ) زنگ خوردگی:
بر دل از عشق جز این نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری.ظهیر فاریابی.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. (صفت نسبی ) هرچیزی که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگ زده باشد، به رنگ زنگار، سبزرنگ.
۳. (صفت نسبی ) [قدیمی] زنگ زده.
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - منسوب به زنگار. ۲ - برنگ زنگار سبز رنگ زنگار فام.
جمله سازی با زنگاری
ببست گویی آب حیات را زنگار در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
در رخت از خط زنگاری صفای دیگر است گرچه آرد بی صفایی در رخ آیینه زنگ
بگذرد زین سقف زنگاری مرا ایوان عیش گر فتد روزی نظر بر طاق ابروی توام