این واژه از ریشه داد نشأت میگیرد. داد به معنای قانون است و به عنوان دادور شناخته میشود، یعنی فردی که به عدالت و قانون پایبند است. همچنین، به عمل شکایت کردن و ارجاع آن به قاضی، قضاوت و حکومت میان مردم نیز داوری گفته میشود. در زبان انگلیسی، داور را Arbitrator مینامند. در اصطلاح حقوقی، این عمل به این عنوان شناخته میشود و در فقه به آن تحکیم گفته میشود. این عنوان به فردی اطلاق میشود که طرفین یک منازعه، اختلافات خود را با توافق نزد او مطرح میکنند و متعهد به پذیرش نظر او هستند. زمانی کامل میشود که طرفین به توافق و انتخاب داور بپردازند. یکی از ویژگیهای اصلی که در تعریف این واژه مورد توجه قرار میگیرد، قضاوت خصوصی است. به عبارت دیگر، این مفهوم روشی برای حل و فصل خصوصی اختلافات است که ممکن است داور توسط طرفین تعیین شود یا اینکه دادگاه به نمایندگی از طرفین دعوی، او را انتخاب کند.
داور
لغت نامه دهخدا
پس از دادگر داور رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون.فردوسی.سیاوش چو آمد به آتش فراز
همی گفت با داور بی نیاز.فردوسی.بدین داوری پیش داور شویم
بجائی که هر دو برابر شویم.فردوسی.دگر گفت چون پیش داور شوی
همان بد که کشتی همان بدروی.فردوسی.پرستیدن داور افزون کنید
ز دل کاوش دیو بیرون کنید.فردوسی.خدایگانرا اندر جهان دو حاجت بود
همیشه آن دو همی خواست ز ایزد داور.فرخی.نبست ایچ در داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز.اسدی.دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.ناصرخسرو.این گوهر از جناب رسول اﷲ
پاکست و داورست خریدارش.ناصرخسرو.داور عدلی میان خلق خویش
بی نیازی از کجا و از کدام.ناصرخسرو.وین دشمنان ویران همی خواهند کرد این منظرش
اندر بلا و رنج تا هرگز ندارد داورش.ناصرخسرو.زهد شما و فسق ما چون همه حکم داورست
داورتان خدای بس این همه چیست داوری.خاقانی.تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرح داور یافته هم ملک داور داشته.خاقانی.ز خسف این قران ما را چه بیم است
که دارا دادگر داور رحیم است.نظامی.تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داور سزا.مولوی.خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان وی عفو کرد.سعدی.امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک.سعدی ز مستبکران دلاور مترس
از آن کو نترسد ز داور بترس.سعدی.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. قاضی.
۳. (ورزش ) کسی که بر اجرای درست قوانین بازی نظارت دارد.
۴. کسی که میان نیک و بد حکم کند.
۵. حاکم.
فرهنگ فارسی
حاکم، حکم، قاضی، میان دونفرحکم کردن
( صفت ) ۱ - آنکه میان مردم حکم وفصل دعوی کند انصاف دهنده قاضی. حکم اختصاصی. یا داور مشترک. حکم مشترک. ۲ - پادشاه و حکم عادل. ۳ - خدای تعالی حاکم.
یا زمین داور
فرهنگ اسم ها
معنی: آن که میان دو نفر به عدالت حکم کند، ( به مجاز ) خداوند، حَکَم، ( در حقوق ) قاضی، پادشاه، حاکم، از نامهای حضرت حق
دانشنامه آزاد فارسی
در علم، شخصی که مباحث مقاله ای علمی را پیش از انتشار می خواند و معمولاً دانشمندی هم مرتبۀ نویسنده یا نویسندگان مقاله است.
جملاتی از کلمه داور
تاج بخش ملکان، اعظم اتابک که ندید تا جهانست بانصاف تراز وی داور
چو خیزد به چرخ اندرون داوری ز ماه و ز ناهید وز مشتری
سپردم به زنهار اسکندری تو دانی و فردا و آن داوری