خصلت در زبان فارسی به عنوان یک واژه مهم و پرکاربرد شناخته میشود که به معنای ویژگی، صفت یا خصیصه میباشد. این واژه به طور گستردهای در ادبیات، زبانشناسی و علوم اجتماعی به کار میرود و به بیان خصوصیات فردی یا گروهی اشاره دارد. میتوانند در جنبههای مختلف زندگی انسانها، از جمله شخصیت، رفتار، عواطف و حتی ظواهر خارجی نمود پیدا کنند. به عنوان مثال، در روانشناسی، خصلتها به عنوان معیاری برای شناسایی و تحلیل خصوصیات فردی افراد به کار میروند و میتوانند در تعیین نوع رفتار، واکنشها و تعاملات اجتماعی آنان مؤثر باشند. همچنین در جامعهشناسی، خصلتها به عنوان مؤلفههای کلیدی در شناخت فرهنگها و جوامع مختلف به شمار میروند، زیرا هر فرهنگ مجموعهای از این مفهوم و ویژگیهای خاص خود را دارد که تفاوتهای بارزی را بین جوامع مختلف ایجاد میکند. در نهایت، در ادبیات، به عنوان ابزارهایی برای توصیف شخصیتهای داستانی و ایجاد عمق در روایت به کار میروند. به این ترتیب، میتوان گفت که خصلتها نه تنها در زندگی فردی، بلکه در تعاملات اجتماعی و فرهنگی نیز نقش بسزایی ایفا میکنند و درک صحیح آنها میتواند به شناخت بهتر انسان و روابط او با دیگران کمک شایانی نماید.
خصلت
لغت نامه دهخدا
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.دقیقی.شرم نکو خصلتی است در ملک محتشم.منوچهری.لیکن منافع این دو خصلت کافه مردمان را شامل گردد. ( کلیله و دمنه ). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت. ( کلیله و دمنه ). هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. ( کلیله و دمنه ). این خصلت از نتایج طبع زمان است. ( کلیله و دمنه ).
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
ترا سوگند خواهم داد حقا.خاقانی.نقش مراد از دروصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.نظامی.هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.سعدی ( گلستان ).در پیچ و تاب خصلت سنبل گرفته ایم
در جوش ناله عادت بلبل گرفته ایم.ملا لطفی نیشابوری ( از آنندراج ).نیست در دین شرع و مذهب عقل
خصلتی نا ستوده تر ز دروغ.؟
خصلة. [ خ َ ل َ ] ( ع اِ ) خوی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). ج، خِصال. || خوی نیک. ( از منتهی الارب ). ج، خِصال. || خوشه انگور. || خوشه خاردار. || انتهای نرم و تر شاخه. || شاخه های نازک درخت عرفط. ( منتهی الارب ).
خصلة. [ خ َ ل َ ] ( ع مص ) نشانه زدن. || افتادن تیر نزدیک نشانه. ( منتهی الارب ) ( لسان العرب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ).
خصلة. [ خ ُ ل َ ] ( ع اِ ) خوشه های انگور. || چوب خاردار. || موی مجتمعشده خواه اندک و یا بسیار. توک موی. عُذَرَه. ( یادداشت بخط مؤلف ). لاغ ( در گیسو ). ( یادداشت بخط مؤلف ). ج، خصل. || عضو گوشت. ج، خصل. || موهای پریشان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج، خصل.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] خو، عادت.
فرهنگ فارسی
ویکی واژه
خوی، صفت.
خصال.
جمله سازی با خصلت
بر این هر دو خصلت غلام توام چه نامی که مولای نام توام؟
چار خصلت فعل شیطانی بود داند اینها هرکه رحمانی بود