لغت نامه دهخدا
- گیر کردن چیزی در جایی؛ فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه. مثال: ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد.
- گیر کردن کار نزد کسی؛ حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن: کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است. موکول به اقدام او است.
|| دچار مشکلی شدن. در مخمصه ای گیر کردن. ( یادداشت مؤلف ). عامه گویند: عجب گیر کردم. || بند شدن. اتصال و پیوستگی یافتن. به مانع تصادم کردن.
- گیر کردن ناخن؛ کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی. ( از آنندراج ) ( بهار عجم ) ( ناظم الاطباء ):
هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل
مگر از دست تو در سینه من گیر کند.طغرا ( از بهار عجم ). || بمجاز، عاشق و دلباخته شدن.( یادداشت مؤلف ).
- گلو پیش کسی گیر کردن؛ خواستار و فریفته و شیفته آن کس شدن: حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده؛ طالب و خواستار او است.
- گیر کردن سگ؛ سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ ( در تداول مردم قزوین ).