لغت نامه دهخدا
پردگی. [ پ َ دَ / دِ ] ( ص نسبی ) هر چیز پوشیده. مستور. محتجب. مُخَدَّر. مخدّره. مُستّره. مستوره. مُقَنَّع. نقابدار:
سراپرده کشیده ابر دی ماه
چو روی ویس گشته پردگی ماه.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).آنکه رخش پردگی خاص بود
آینه صورت اخلاص بود.نظامی. || ( زن، دختر... ) مستوره. مُسَتَّره.مُخَدَّره. محتجبه. مقصوره. موقونه. باحجاب. پرده نشین. خرگهی. مقَنَّعه. نقابدار. پوشیده ( زنان و دختران و اهل حرم ). محبوب پرده نشین. ( غیاث اللغات ): تَخَدﱡر؛ پردگی شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). تستیر، تخدیر؛ پردگی گردانیدن. ( زوزنی ). اهل حرم. ج، پردگیان:
بباید چو آید بر شهریار
چنین پردگی را چنان پرده دار.نظامی.پردگی زهره در آن پرده جست
زخمه شکسته به ادای درست.نظامی. || حاجب. پرده دار. ( برهان ) ( غیاث اللغات ). || عفیف. پاکدامن. || ( حامص ) ( در حشره ها ) حالت تکون حشره از آن وقت که در تخم نشأت میکند تا آنگاه که حشره کامل شود و از پوست برآید.
- پردگی رز؛ کنایه از شراب انگوری باشد. ( برهان ). دختر رز:
هر هفت کرده پردگی رز بخرگه آر
تاهفت پرده خرد ما برافکند.خاقانی.- پردگی کردن؛ تستیر. ( تاج المصادر بیهقی ): قنی الجاریة؛ پردگی و خانه نشین کردن دختر؛ ( منتهی الارب ).
- || پرده پوشی کردن: بتاریکی بر خلقان و احوال ایشان پردگی کند [ شب ] و پوشیدگی آرد. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- پردگی هفت رنگ؛ کنایه از جهان و عالم و دنیاست. ( برهان ).