پاتال

در یک روستای کوچک، مرد پیر و پاتال به آرامی در کنار آتش نشسته بود و به شعله‌های آن خیره شده بود. او با چشمان خسته‌اش به یاد روزهای جوانی‌اش می‌افتاد که پر از شور و نشاط بود. حالا، با پاهای ناتوان و دستان لرزان، بیشتر وقتش را به فکر کردن و داستان گفتن می‌گذرانید. بچه‌ها دور او جمع می‌شدند و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دادند. پیرمند می‌دانست که هر داستانی که می‌گوید، دنیای جدیدی را برای آن‌ها باز می‌کند.

فرهنگ معین

(ص. ) (عا. ) پیر، ناتوان.

فرهنگ فارسی

( صفت ) پیر ناتوان: از این پیر و پاتالها کاری ساخته نیست.

ویکی واژه

(عا.)
پیر، ناتوان.

جملاتی از کلمه پاتال

پیر پاتال نشسته بر لب جوی، حکایت زندگی‌اش در چروک‌های چهره‌اش هویداست.