لغت نامه دهخدا
هنروری. [ هَُ ن َرْ وَ ] ( حامص مرکب ) هنرمندی. هنر داشتن: از نفس پرور هنروری نیاید. ( گلستان ).
هنروری. [ هَُ ن َرْ وَ ] ( حامص مرکب ) هنرمندی. هنر داشتن: از نفس پرور هنروری نیاید. ( گلستان ).
هنرمندی هنر داشتن
💡 جمعی ز اهل خطه کاشان که بردهاند ز ارباب فضل و فطنت گوی هنروری
💡 هنروری که بپوشد هنر غرض آنست که شهره گردد در ستر و در نهان داری
💡 سخنوری که یمین دول شده بسخن هنروری که امین ملل شده به هنر
💡 نی آنکه اندرو هنری یا دو یافتند او را بود مسلم نام هنروری
💡 گر صنعت عکس تو ببیند امروز گوید به هنروری تو ما را، مانی
💡 آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند دیوانگی است لاف خرد از هنروری