نفس تنگی
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
ویکی واژه
جمله سازی با نفس تنگی
بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین چون نفس تنگی کند صبح قیامت میشود
حبابت ساغر و با بحر توفان پیش میآیی حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش میآیی
چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتشخوی من اشک را کی در دویدنها نفس تنگی کند
همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند